ferveney
وقتی که چترت خداست بگذار باران سرنوشت هر چه میخواد ببارد ...
من یک نیم مردم با تمام دلواپسی های مردانه از وقتی که فهمیدم باید مرد باشم دیدم ابتدا بایستی یک حوا داشته باشم یکی که بتواند روی عرض شانه هایم طول زندگیش را طی کند یکی بایستی باشد که روحم را تکان بدهد تا جانم را برایش داده باشم... این رسم دلداگیست نه من نه هیچ کس نمی تواند تغییر دهد این رسم خوش را و در پایان عقیده ام این است: زندگی چیزی نیست که مردم این شهر دایم تکرارش می کنند
نظرات شما عزیزان: