ferveney
وقتی که چترت خداست بگذار باران سرنوشت هر چه میخواد ببارد ...
پیاده از کنارت گذشتم و گغتی:قیمتت چنده خوشگله؟ سواره از کنارت گذشتم گفتی:برو پشت ماشین لباس شویی بشین! در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیاندازی روی من... در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت فحش خواهر و مادر بود! در پارک به خاطر حضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم! نتوانستم به استادیوم بیام چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی... تو ازدواج نکردی و گفتی زن گرفتن حماقت است من ازداج نکردم و به من گفتن ترشیده!! عاشق که شدی مرا به انحصار کشیدی... عاشق که شدم گفتی باید مادرم بپسندت! وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن گفتی بچه مال مادر است... وقتی خواستی طلاقم بدهی گفتی بچه مال پدر است! نه دیگر من به حقوقم واقف شده ام احتیاجی ندارم که تو نان آور باشی... احتیاجی ندارم که تو حامی من باشی... خودم آنقدر هستم که حامی خود و نان آور خودم باشم... با تو شادم آری اما بدون تو هم شادم... من اندک اندک می آموزم که برا خوشبخت بودن نیازمند مردی که مرا دوست بدارد نیستم... به من بگو ترشیده! هر چه دلت می خواهد بگو...اما افتخار با من بودن را نخواهی یافت تا زمانی که زمانی که به اندازه ی کافی فهمیده و با شعور نشده باشی.... تو باید آن قدر فهمیده شده باشی که درک کنی همگام با من شدن به معنی تصاحب کردن من نیست... یه روز خوب بارونی بود زنگ دوم سال دوم ساعت دوم...ادبیات داشتیم با خانوم کرمی واسمون یه شعر از خودش گفت که درباره ی باران نوشته بود... خیلی معلم خوبی بود..خیلی دوسش داشتم...و اماااا شعر باران که می بارد انگار دوباره تازه می شوم مثل تولد دوباره ی شبنم در بیکرانه ی رویاها مثل سپیدی صبح به وقت طلوع عشق مثل عبور رنگین کمان آرزوها برای رسیدن به تو قطره ی زلال باران که به پنجره می کوبد روحم را به بلندای آسمان می برد همانجا که ابرهای سیاه به خاطر دل شکسته ی من می گریند تو همزاد بارانی و من عاشق باران و باز باران می بارد و باز دلتنگی دل تنگ من آغاز میشود بگذار هر چه نمی خواهیم ، بگویند .. از دوریت اشک می ریزم، آرامم می کند از آمدنت نا امید می شوم، امیدوارم می کند انتظار خفه ام می کند، زنده ام می کند!!! اگز نمی گفت "بانو" یقین داشتم این شعر ها را برای تو سروده عمر من...جان من...چقدر امروز دلم گرفته!!! نکند که نیایی!!! نکند فرصت دیدن دوباره ی چشمانت را نداشته باشم... قلبم تیر می کشد... نکند که نیایی برایم دعا کن...قلبم گرفته...عجیب اگر خورشید با مرگ برود تمام درختان، شکل من خواهند بود بی خورشید بی بانو کیکاووس یاکیــــده اگر بخواهم صادق باشم مرا به ذهنت بسپار نه به دلت،من از گم شدن در جاهای شلوغ میترسم ... مدتهاست از هم دوریم.. مثله غریبه ها... نمی دانم حالا ... من پیش قدم شده ام یا تو؟!
دوری است که دلتنگی ها و بهانه هایم از آن ِ تو نیست خسته شدم از آن همه گفتن و این همه نشنیدن! میخاهم آشتی کنیم از این همه میشود این بار تو شروع کنی؟! اما نـــــــــــه، میدانم!! باز هم سکوت میکنی و گوش میدهی به : ناگفته هایی که هنوز به زبان نیامده اند و تو میدانی..! چقدر از این سکوت متنفرم! کاش کمی هم میگفتی به جای ِ این همه شنیدن.. خرده ام نگیرید... به قران هم حواله ام ندهید!!! زیاده خواه که نیستم!!!فقط فهمم نمیرسد به فصاحت ِ عربی! ....دلم سادگی میخواهد.... ..همیــــــــــــــن..
ولی بگذار دوست بمانیم... که نیت کرده ام : لباس خستگی برکنم از این همه نرفتن! دور شوم از این همه دلگیری!! لطفا این بار را خرابش نکن!! بگذار چشم هایم را ببندم ...و ... غرق شوم در مهربانی همیشگی ات هیچ وقت اینگونه ترسو نبوده ام ! ولی این بار شجاعت ِ قدم گذاردن در شاهراه میهمانی را ندارم.. میترسم کم بیاورم که وقت هم دیر شده است.. پ.ن : شده ام مثله بچه های ِ بهانه گیر! همان کمبود ِ محبت یا شاید هم حسادت میشود مرا هم تحویل بگیری؟!
هر چند لیاقت دوستی ات از آن ِ من نیست! دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من به ما درد دل افشا کن مداوا کردنش با من اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش با من بیفشان قطره اشکی که من هستم خریدارش بیاور قطره ای اخلاص و دریا کردنش با من درِ این خانه دقالبـاب کُـــن واکردنش با من اگر درها به رویت بسته شـد دل برمکن بازآ به من گو حاجت خود را اجابت میکنم آنی طلب کن آنچه میخواهی مهیا کردنش با من بیا قبل از وقوع مرگ، روشن کن حسابت را بیاور نیک و بد را جمع، منها کردنش با من چو خوردی روزی امروز ما را شکر نعمت کن غم فردا مخور تامین فردا کردنش با من به قرآن آیه رحمت فراوان است ای انسان بخوان این آیه را تفسیر و معنا کردنش با من اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت تو، توبه نامه را بنویس، امضا کردنش با من آقای ماندگاری تو سمت خدا می گفت:با خدا باش و پادشاهی کن بی خدا باش بعید می دونم هیچ غلطی بتونی بکنی واقعا راست می گه.. این روزا هر چی آدما و البته خودم رو بیشتر میشناسم تنهاییم دلچسب تر میشه.....
بگذار هر چه نمی خواهند ، بگوییم ..
باران که ببارد ..
" کاری از چترها ساخته نیست " ..
ما اتفاقی هستیم كه افتاده ايم ..
ديگر
به دنبال کسی که درکم بکند نيستم !
من از ابتدای کودکی روروَکم را شکستم
تا روی پاهای خودم بايستم !!!
دوری!