ferveney
وقتی که چترت خداست بگذار باران سرنوشت هر چه میخواد ببارد ...
روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند. روز و شب دارد روشنی دارد، تاریکی دارد کم دارد،بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده تمام می شود بهار می آید ... { محمود دولت آبادی } یکبار هم در پرواز تهران - اصفهان عاشق دختری شدم ... زیبا و پیچیده در ناز ! شعر می خواند صدای خوبی هم داشت البته نمی دانم تار می ساخت یا نه ، موهای قهوه ای به قرمزی میزد گاهی و چشمانی سبز همانی که در خواب هایم گاه به گاه می دیدم می خندید و هوا تازه تر می شد دختر پنج سال داشت ... من هم کودکی شده بودم شاید پنج ساله دیگر ندیدمش نه در خواب و نه در هیچ کجای این ناکجا آباد ! هنوز هم دوستش دارم .. ولی همان یکبار بود ... کودکی یعنی : عاشق باشی با چشمانی بسته .. { ای لیا } و او به شیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود... در اندوه من شادیِ رها شدنِ پرنده ای ست!