ferveney
وقتی که چترت خداست بگذار باران سرنوشت هر چه میخواد ببارد ...
یکبار هم در پرواز تهران - اصفهان عاشق دختری شدم ... زیبا و پیچیده در ناز ! شعر می خواند صدای خوبی هم داشت البته نمی دانم تار می ساخت یا نه ، موهای قهوه ای به قرمزی میزد گاهی و چشمانی سبز همانی که در خواب هایم گاه به گاه می دیدم می خندید و هوا تازه تر می شد دختر پنج سال داشت ... من هم کودکی شده بودم شاید پنج ساله دیگر ندیدمش نه در خواب و نه در هیچ کجای این ناکجا آباد ! هنوز هم دوستش دارم .. ولی همان یکبار بود ... کودکی یعنی : عاشق باشی با چشمانی بسته .. { ای لیا }
نظرات شما عزیزان: